<< با من قبلِ مردنم حرف بزن! >>



چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

 

#رهی_معیری


ساعت 3 رسیدم خونه و سیریسلی نمیدونم چجوری تونستم حاضر شم، برم کیک بخرم و تا ساعت 4 خودمو برسونم اونجا :| ناموساً هر دختر دیگه ای بود فقط تا 9 شب طول میکشید حاضر شه :| خیلی زن زندگی نیستم؟ :))) و حقیقتاً لحظه ای عمیقاً از ته قلبم خوشحال شدم که ری ری زنگ زد و گفت که بخاطر ترافیک یه کم دیرتر میرسه. و با اینحال با فاصله دو دیقه از من رسید و من حقیقتاً تمام مسیرو دویدم و پرهای ریه م ریخته حقیقتاً و تو مسیر دویدن یهو به ذهنم رسید "عه حاجی کبریت نیوردی" بعدش این به ذهنم رسید که "حاجی چاقو ایناو نیوردی" بعد یهو نفس درونم گفت "حاجی مطمئنی اصن به ری ری گفتی بیاد؟" :))) حقیقتا تمام پله برقی ها رو مث اسب دویدم :| و رسیدم به کافه و آقا کافه هه رو در جریان گذاشتم چون هر لحظه ممکن بود ری ری جیغ بزنه :/ و حقیقتا نمیخواستم فک کنن دشمنی چیزی شبیخون زده :| از آقاهه خواستم بهم کبریت بده؛ بهم فندک خودشو داد :| و با اسکلیت تمام ازش پرسیدم "چجوری روشن میشه؟" و حقیقتا گل هاش ریخت و گفت "نگو که نمیدونی :| " و خب یادم داد و ازم خواست که نپیچونمش و بهش برگردونم. حقیقتا ً. به قیافه کسی که بلد نیست فندک روشن کنه میخوره بپیچونه ؟ حقیقتاً قبلش به ذهنم رسیده بود که تو راه چوب کبریت بخرم ولی متاسفانه مغازه نبود و باید می رفتم شهروند :| و حقیقتا داغونترین کار دنیا بود که برم از شهروند کبریت بخرم بیام :|
حقیقتاً من فقط وقت کردم کیکو بذارم رو میز و خب ری ری هم سر رسید با نیش باز و با دیدن کیک و ویویِ تهران پشت شیشه حقیقتاً برگاش ریخت و نمیدونم چرا کافه هه همون لحظه آهنگ پخش کردن :/ بعد ری ری فکر کرد که من رفتم به آقای کافه هه گفتم آهنگ بذارن، کلی چشماش قلبی شد ولی بعدش با محتوای آهنگ فهمید که حقیقتاً هرگز من نرفتم چنین حرکتی بزنم :) بعد خیلی خودکفایانه کیف ری ریو گذاشتیم اون جلو کلی عکس گرفتیم :| من از عکس گرفتن متنفرم و امروز فقط چون تولد ری ری اجازه دادم نیم ساعتتتتت عکس بگیرهههه :| و فاجعه میدونید کجاعه؟ من واقعا از این اختلاف قد و وزنم با ری ری راضی نیستم :| 10 ساانت از من بلند تره :| و حقیقتا مث این "سایه سر" که میگنه برام :)))

بعد دیگه یه آقاهه با خانومش نشسته بود. نمیدونم چقد گوگولی مگولی اکوری پکوری بنظر می رسیدیم که چشمای خانومه قلب قلبی شد و هی بهمون میگفت "عزیزممممم عزیزمممم عزیزمممم" :/ بعد شوعرشو فرستاد ازمون عکس بگیره. و آقاهه موبایل ری ریو گرفت که عکس بگیره و برعکس گرفته بود گوشیو.و میتونید تصور کنید که چقدر داشتیم میمیردیم از خنده و باید نمیخندیدیم چون داشت عکس میگرفت :))) بعد ینی خیلی باحال و مهربون بودن، یه دو دقه دیگه باهامون بودن به فرزندی قبولمون میکردن :| 
ما خیلی هوشمندانه یه چیزی سفارش دادیم که باهاش قاشق یا چنگال  بدن تا  بتونیم کیکو کوفت کنیم ولی لحظه ای که اون چیزه رو بدون قاشق چنگال آوردن کاخ آرزوهامون خراب شد و حقیقتا تصمیم گرفتیم ارزوی خوردن کیکو به گور ببریم :) زیبا نیست؟ 
حقیقتاً همه چی داشت خوب پیش میرفت فقط لحظه آخر عربده کشیدم "دیدی اینجا چقد دسشوییاش خوبن؟" :/

بعدم خب به پیشنهاد ری ری رفتیم شهربازی :|||||||||||| حقیقتاً ری ری با این نقشه منو کشید اونجا. مبنی بر اینکه "فقط وسایلشو میبینیم". بعد این شد که "همین یه دونه رو سوار شیم." بعد این شد که "یه بار دیگه همینو بریم" از این سینما شصتاد بعدیا بود و آخرشم به مناسبت اینکه همه فهمیده بودن تولد ری ریه بهمون بلیط رایگان دادن :| و ما رفتیم از این ماشین کوبنده ها سوار شدیم. بازم به اصرار ری ری :| چون واقعا دلم نمیخواست توی شهربازی کودکان که از قضا هیچ کودکی هم توش نیست و همه مث جغد بهمون زل زده بودن حرکتی انجام بدم :| ولی رفتیم از اون ماشینا سوار شدیم و اصلا فکر نمیکردم خیلی حال بده ولی خیلی باحال بود و حقیقتا ری ری خیلی وحشیانه ماشینشو میزد بهم در حدی که دهن زانوم سرویس شده و کبود شده و البته که تلافی میکنم. بدترین صحنه این بود که آقاهه که مسئول اون وسیله بود از دستمون مُرد :| چون ری ری خرذوق که چه عرض کنم خرمرگ بود و از خنده سرخ شده بود و یه لحظه آقاهه داشت باهام حرف میزد و منم خیلی با متانت و عفت و آروم داشتم جوابشو میدم که ری ری با تمام سرعت ماشینشو زد بهم و عربده کشان شوت شدم و آقاهه و ری ری دیگه مُردن از خنده با دیدن قیافم :)))))) 
همه کارکنانش پیرهن صورتی تنشون بود و حقیقتا خیلی کنترل کردم خودمو که "پیرهن صورتی دل منو بردی" براشون نخونم که دامن پاکم لکه دار نشه :)))

الانم اومدیم خونمون :) پام درد میکنه و خوابم میاد و حس مریضی دارم و امروز 0 ساعت درس خوندم. اگه احیاناً پستو خوندین و یه عالمه غلط تایپی دیدین ببخشید. واقعا داغونم :|

کادوی ری ری همه چیزای بنفش دنیا بود. چونکه بنفش دوست داره.

 

+ امروز مو طلایی غمگینو بغل کردم. حقیقتا رو پله :| و واقعا واقعا نزدیک بود از پشت بیفتم و ضربه مغزی شم و بمیرم :| یکی نیست بگه آخه قدت به قد ملت نمیخوره گوجه میخوری احساساتت شکوفا میشه بغلشون میکنی :|

 

اینا کُدن، برا خودمن، شما نخونید، مینویسم که یادم نره:
خانوم چرا خجالت میکشی؟_اینقد نیومدین خودم آوردم براتون_شیک تُت فرنگی :|_ تولد رشیدی:))))_دستمال کثیفه:)))_اون ورقه هه که زیر جعبه کیک گذاشتیم:)))_ پوریا:|


+ بشنویم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مشاوره کسب و کار کاردوک و کاريابي golbargfyas مطالب اینترنتی شرکت بهار طب کاران BAHAR TEB karan روناس طرح دلتنگي بصیرت آکادمی دیجیتال مارکتینگ رایان طرح mrjadidi kahrobaliner